کاش اون قدر همدیگرو دوست داشته باشیم
که بهم نگیم ، تو مال منـی، بگیم مال تـوام...
امروز فهمیدم که همین قدر دوستت دارم.
کاش اون قدر همدیگرو دوست داشته باشیم
که بهم نگیم ، تو مال منـی، بگیم مال تـوام...
امروز فهمیدم که همین قدر دوستت دارم.
در حرم امام رضا (ع) از خدا خواستم که هرچه صلاح و خیر ما در آن است، برایمان اتفاق بیافتد. بعد به عشق تو ، و به یاد تو ، قدمهایی را که با هم برداشته بودیم ، تکرار کردم. و دوباره برایت جیلی بیلی خریدم. آیا قرار روز دوشنبه یمان همچنان برقرار است ؟
مدتی پیش در وبلاگ یکی از دوستانم مطلبی خوانده بودم که بخشی از آن را اینجا می نویسم:
...به شوخی گفت حالا اگر گفتی انگیزه مردها از کجا می آید؟ گفتم نمی دانم خودت بگو. جواب داد معلوم است دیگر: به چنگ آوردن پول، مقام، زن. البته خیلی مشخص نکرد که این سه منشا مهم انگیزه به نظر او چقدر با هم همپوشانی دارند و کدام یک را داشته باشی بقیه را هم خودکار خواهی داشت. یا مثلا رابطه ها بین آنها چگونه است. اما وقتی پرسیدم خوب انگیزه یک زن چه می تواند باشد با همان لحن شوخی گفت اینکه اصلا نیاز به فکر ندارد: پرستش یک مرد!
و امروز فکر می کردم ، که آیا با این سستی و کاهلی که من در موضوع اخیر انجام می دهم ، پرستشی باقی می ماند؟
شرمنده ام شیرین. در این دو سال ، عشق من به تو فقط موجب رنج ، آزار ، ناراحتی و عصبانیت تو شده. و هر بار به یک شکل و صورت متفاوت. فکر کردم و حداقل چهار تا از بحرانهایی را که برایت بوجود آورده ام ، توانستم به یاد آورم.
رو سیاه و خجالت زده ام.
اکنون به گذشته ات ، و خاطراتی که به من درباره پیش از آشناییت با من تعریف کرده ای ، فکر میکنم. من به جای آنکه مرحمی باشم بر زخمهایی که بر تو وارد شده ، خود شده ام زخمی عمیق و خونریز.
خاموش بودن گوشی ات ، نشانه است.
نشانه ای از روح زخم خورده تو با شمشیر من.
فقط اینکه ، به خدا من ظالم نیستم.
امروز صبح ، با مادرم خیلی جدی صحبت کردم.
درباره تو ، ازدواجمان ، و آینده یمان. هرچه که باید ، گفتم. و پاسخ شنیدم.
مرد را دردی اگر باشد خوش است / درد بی دردی علاجش آتش است
ان شا ال.. از مسافرت که برگشتم ، برایت تعریف خواهم کرد.
شیرین ، خبرهای خوبی ندارم.
الآن گفتگویمان در یاهو تمام شد. تو از تنها ادامه دادن من حرف زدی. و از بی تو بودن من گفتی. و من غمگینم. و در فکر کوچه ای که هر روز با دیدن نامش ، داغم تازه میشود.
این نوشته را صبح بود که خواندم. یقین قلبی ام که "تو اینگونه نیستی" ، مرحمی است بر درد این روزهای بن بست و سیاهی.
او الآن که به من نیاز پیدا کرده ، برگشته و آمده
اما قبلا" که من بهش نیازش داشتم تنهایم گذاشته بود
ازکسی که دوستش داری ساده دست نکش ، شاید دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی. و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبورنکن چون شاید هیچ وقت ، هیچ کس مثل اون تو رو دوست نداشته باشه.
شیرین جون ، دوستت دارم و برای اشتباه دیروز من رو ببخش.
قشنگم،
سال نو شما و خانواده محترمتان مبارک.
خدایا هرچه صلاح و خیر من و شیرین است، برایمان مقدر کن.
راضی هستیم به رضای تو.
اگر میزبان آماده و پذیرا باشد ، میهمان خود به خود خواهد آمد.
میدونی شیرین ، تا مدتی پیش اینگونه بود که من پذیرای تو نبودم و به وصال تو نمی رسیدم. اما از حدود یک ماه و نیم پیش ، و در دوران تنهایی و ریاضتم به حقایق و بصیرتی رسیدم که در گفتگوی تلفنی دو روز قبل برایت بیان کردم.
و اکنون احساسم این است که "بلوغ ازدواج" من کامل شده و باید منتظر رسیدن تو به این مرحله باشم.
بدون که هرچقدر که لازم باشه، صبوری می کنم.
و درباره خبری که دیشب به من دادی. من ، راضی هستم به رضای خدا. در این مرحله از عشق "من به تو" ، دیگر "منی" وجود ندارد. فقط شیرین وجود داره ، دیگر لذت مادی من از جسم تو مطرح نیست. من روح تو را می بینم.
تمام نیت و خواسته ام ، خوشبختی و سعادت و خنده های توست. و با دیدن آن است که روحم به پرواز در می آید.
و البته که با مادرم صحبت کردم. بحمدال.. خبرهای خوشی هست.
از صحبتهای امروز ظهر به این نتیجه رسیدم که نشان دادن عشقم ، علاقه ام ، و دوستی ام به تو ، به صورت کاملا" یکطرفه ، بی حاصل و بی ثمر بوده.
چرا که به گفته خودت صرفا" سبب افزایش توقع و انتظار شما از من شده.
بخاطر این اشتباه بزرگ من رو ببخش. لایقت نبودم.
از پرینت کردن سر برگ ها شروع کردم. تک به تک نگاه میکردم و حٌسن
سلیقه ات را در طراحی تحسین مینمودم.
به سر برگ پنج ام با نام "لیمو سافت" رسیدم. ناراحتی و غم تمام وجودم را پر کرد. چند دقیقه ای بلند شدم و قدم زدم.
و به سرعت باقی فایلها را پرینت گرفتم.
امروز انتظار به سر اومد. صدا تو شنیدم و قلبم تپید. من خوشبختم.
بیا ای ناجی دردم
بی تو قلب من شکسته
این همون دل شکستس
که به انتظار نشسته
ای تو تنها خوب دنیا
بی تو من تنها ترینم
با تو مثل یک ستاره
بی تو من خاک زمینم
عاشقم عاشقترینم
بگو که اینو میدونم
حالا که از عشقت دیوونم
بگو که با تو می مونم
سلام شیرینم.
امروز یک حال خاصی داشتم. دلتنگی تو رو بیشتر از روزهای دیگه داشتم.
بخاطر خرید آلبوم "راه عشق" فرمان فتحعلیان که پیشنهاد خریدش را به من بیش از سه ماه پیش داده بودی، رفتم فروشگاه "پاپ" در سیدخندان. هنوز فرصت نکردم آن را گوش کنم، اما از اکنون این سوال را از خودم دارم می پرسم که چرا بین این همه آلبوم ، آن را به من پیشنهاد دادی ؟
شیرین دوستت دارم ، چرا درکم نمیکنی ؟
و دیگر اینکه یادته "جیلی بیلی" دوست داشتی؟ من خاطرات اون روزها خوب یادمه. و افسوس تلخ امروز. خبر داری ؟ کنار فروشگاه "پاپ" ، نمایندگی جیلی بیلی باز شده. یک فروشگاه بزرگ که فقط جیلی بیلی می فروشد. و تو نیستی که با هم از آنجا خرید کنیم.
در حیاط خانه ایستاده ام. جلوتر میروم و در سر شاخه های گیاهان ، که از دور مانند چوبهای خشکی عمود بر زمین هستند ، جوانه های سبز رنگی میبینم.
هیجان زده میشوم. و برای خودم هم عجیب ، که اولین فکری که به ذهنم بعد از دیدن آن جوانه ها خطور کرد ، این سوال بود که چه وقت عشق ما ، دوباره جوانه می زند ؟
اسم تو را در "جستجوی" دفترچه تلفن گوشی ام مینویسم. بعد از نوشتن حرف سوم ، تنها اسم تو روی صفحه گوشی نمایان می ماند.
و حالا چند دقیقه ای است که به اسم تو خیره هستم...
گاهی ، مخصوصا" وقتی که صدای یک دختر بچه را میشنوم ، یاد تو می افتم. یاد اینکه با صدای یک کودک ۳ ساله صحبت می کردی. و میخندیدیم.
به این نتیجه رسیده ام که در نقش یک "کودک ۳ ساله" صحبت کردن تو ، وابستگی مستقیمی با میزان علاقه ات به من داشت. آن اوایل بسیار زیاد بود و این اواخر ، متاسفانه بسیار کم.
سلام قشنگ روزگار من.
یادته از احسان دادن برات گفته بودم ؟ امروز ، روز دوم بود و تا اربعین ، احسانمان ادامه دارد. ان شاال...
دلم برات تنگ شده شیرین. اینکه با هم گپی بزنیم و من خنده هاتو بشنوم. حتما" به خاطر داری که همیشه میگفتم با شنیدن و دیدن خنده هات، روحم از شادی به پرواز درمی آد.
و دلم برای کودکانه صحبت کردنت هم ، تنگ شده.
خبر نمایشگاه "۷ نگاه" را که در فرهنگسرای نیاوران در حال برگزاری است، می خوانم. با خودم فکر میکنم که باید به این نمایشگاه بروم. می دانی که به آثار هنری علاقه دارم. اما این نمایشگاه را نه بخاطر علاقه ام به آثار هنری، که بخاطر علاقه ام به تو و اینکه "شاید در آنجا ببینمت" باید بروم.
و چقدر احساس تنهایی می کنم.
شیرینم ،
ولنتاینت مبارک.
هر جا که هستی اینو بدون / یکی هست که هنوز دوست داره
مجله را با غرور باز کردم و با افتخار اسم تو را به مادرم نشان دادم.
مادرم با دقت مجله را ورق می زد و به من گوش می داد که درباره توانایی های تو ، برای مرتبه چندین و چندم صحبت می کردم. از دبیری کانون هنرهای تجسمی دانشگاه شروع کردم و به فعالیتی که این روزها مشغولش هستی ختم کردم.
حقیقت ، همانطور که مادرم هم به آن اشاره کرد اینه که زیبایی خیره کننده تو ، بهانه است و من تو را بخاطر تواناییهایت دوست دارم.
دوستش داشتم ، چون هیچوقت نخواستم مالکش باشم. بلکه همیشه - با این که برایم خیلی سخت بود - اما این گونه دعا می کردم: "خدایا کاری کن که او احساس خوشبختی کند. چه با من و چه بدون من. چون من زمانی خوشبخت هستم که او احساس خوشبختی کند."
حالا او و من مدتی است که از هم جدا هستیم. مدتی است که حس میکنم شاید خواست خدا در این نیست که به او برسم. اما خوشحالم. چون یا خدا آن قدر مرا دوست داشته که خواسته خودش برایم تصمیم بگیرد یا او را آن قدر دوست داشته که فرد بهتری برایش می خواسته. در هر صورت خدا را شکر می کنم و امیدوارم هر دو خوشبخت شویم ، چه با هم و چه بدون هم.
بعضی وقتها به فکر فرو میروم. یاد شب بارانی عید امسال ، در حرم امام رضا (ع) می افتم. و به صداقت ات ، به معرفت ات ، مرامت و جراتت فکر میکنم.
به خدا خیلی مردونگی کردی شیرین.
درست یک ماه و سه ساعته که صدای قشنگتو ، که یادت باشه میگفتم "این روزها برام بسیار جذاب تر شده" ، نشنیدم.
زمان بدون تو ، کُند و کش دار میگذره شیرینم.
در تمام مدت حضورم در نمایشگاه چاپ و بسته بندی، قلبم به سرعت می تپید. هراسان و مشتاق به این طرف و آن طرف نگاه میکردم تا چهره آرامش بخش و مهربانت را بیابم.
وقتی که تابلو غرفه "مجله ای را که قبلا" در آن فعالیت میکردی" از دور دیدم، سرخ تر شدم. سپس کمی از دور افراد حاضر در غرفه را با دقت تماشا کردم. تو نبودی. افسوس. افسوس.
نزدیک تر شدم. شماره ای خاص از مجله را که نایاب بود (و این روزها برایم فراتر از داشتن یک یادگاری از یک دوست عزیز است) را خریدم.
در مسیر دیدار از سالنهای دیگر، دو یا سه بار به دخترهایی که دورتر ایستاده بودند و یا در حال گذر بودند، به نیت "تو بودن" ، شک کردم، که البته جلوتر رفتم و تو نبودی.
و در نهایت با تلخی عدم دیدار تو، نمایشگاه را ترک کردم در حالیکه دو هدیه در کیفم و برای تو به همراه داشتم. یکی اش را می دانی و یکی دیگر را به خواست خودت نمی گویم چیست. فقط می گویم که هدیه فصل جدید دوستی و رفاقتمان است. همان که در آخرین پیام کوتاه ات درباره اش نوشته بودی.
و کاش می شد از شماره صفحاتی که روح هنری تو در آنها جریان دارد، با خبر می شدم. و از صمیم قلب تحسینت می کردم و آفرینت میگفتم.
این روزها تمام یادگاریات برام عزیز و مقدس شده، شیرین جون.
امروز سوار مترو که شدم، دیدم دختری که چهره اش تقریبا" به تو شبیه بود و کمی قد بلند تر، با فاصله ۶ متری از من و نزدیک درب واگن ایستاده است.
دلم برای خودم، برای نداشتن تو ، سوخت.
و بعد توجه ام رفت به تیترهای روزنامه ای که شخص کناری ام در حال خواندنش بود. سه ایستگاه بعد، در حالیکه قطار برای سوار و پیاده شدن مسافران متوقف بود، دیدم که آن دختر به سرعت پیاده شد و رفت روی نزدیکترین نیمکت سالن نشست و هر دو دستش را به سمت قلبش بُرد و چهره اش از درد درهم فرو رفت.
و در این هنگام دربهای قطار بسته شد و قطار راه افتاد. با چشمم او را که در همان حال سرش را به دیوار تکیه داده بود، دنبال کردم.
شیرین، نگرانت هستم. تپش قلبت چطوره ؟
یاد علاقه ات به موسیقی افتادم. یاد پیانو نواختنت.
و یاد قولم به تو برای خریدن یک پیانوی خوش دست و بزرگ برای خانه یمان.
شیرینم، دیروز که سوم امام بود همانند روز دوم رفته بودم سینه زنی. همراه دسته از اول بازار کفاش ها تا اول بازار بزرگ، که تقریبا" سه ساعتی طول کشید، عضو دسته بودم و سینه می زدم.
پارسال نمیدونستم که میخواهی از عاشورا و تاسوعا عکاسی حرفه ای انجام دهی. یعنی بهم خبر نداده بودی. بگذریم.
ای کاش امسال میتونستم همراهی ات کنم. میبردمت در دل بازار. امسال نسبت به سالهای پیش، محرم پر رنگ تر بود. میدونی که من کوچه ها و راسته های بازار را خوب میشناسم. امسال سرتاسر ، سر در مغازه ها در راسته ی بازار کفاشها و پارچه و طلا با پارچه های مشکی و سبز و همین طور نوشته های نشان از عزا، پوشیده شده بود. باز هم بگذریم.
و دیگر اینکه تا سوم امام بازار تعطیل است، و در داخل بازار مراسم نوحه و دسته های سینه زنی برگذار میشود. و البته اوجش همان حدود ظهر است.
در بازار همه در تکاپو هستند، برخی از مغازه ها کلا" مغازه را خالی کرده و آن را به احسان اختصاص داده اند. برخی چایی میدهند و برخی سیب زمینی آب پز داغ با نان، و برخی غذا در هنگام ظهر.
اگر خدا قبول کنه، من هم میخواهم امسال دهه سوم در پاساژ احسان بدهم.
حرفتو گوش نکردم. شرمنده ام. کاش شرط دیگری میگذاشتی. نمیتونم بهت زنگ بزنم و ازت با خبر بشم و دلتنگیمو تسکین بدم ، و از نگرانی دربیام.
مرتبه پیش یادم میآد که رفتی بیمارستان و من بی خبر بودم. چقدر تلخ بود.
آرزوم تندرستی و سربلندی توست.
دوستی ،
گفتمش دل می خری ؟
پرسید چند ... ؟
گفتمش دل مال تو ، تنها بخند
خنده ای کرد و دل ز دستا نم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود ...
دل روی خاک افتاده بود
رد پایش روی دل جامانده بود
نازنین !
بدون تو
دنیا رو باور ندارم
با تو از رمز
طلسم قصه
سر در میارم
لحظه سقوط من
دست تو مثل معجزه س
شب میترسه از خودش
وقتی میگم دوست دارم
پارسال برای عکاسیه روز عاشورا ، تنها نبودی. با چه کسی بودی شیرین ؟
و امسال ، از پارسال هم برای عکاسی مشتاق تر هستی. چه کسی همراهت خواهد بود شیرین ؟
خاتون خط خورده من
اوج صدای من کجاست ؟
حروف پاک اسم تو
کجای این ترانه هاست ؟
دل من دیگه خطا نکن
با غریبه ها وفا نکن
زندگی رو باختی دل من
مردم رو شناختی دل من
...
تا به کی سراپا حقیقتی ؟
تا به کی خراب محبتی ؟
...
طلوع کردی و بهار شد.
دیداری تازه گشت و عاشقانه ای شکفت. شادم که تو را دارم.
آفتابی که باشی ، آفتاب هم رفیقت می شود.
می خواهم از پشت نقاب غرور و خودخواهی قد بکشم. می خواهم صادق باشم. می خواهم راستگو و بی پرده باشم. می خواهم صریح و روشن باشم.
می خواهم رفیق تو باشم.
اوشو می گوید جهان بر پایه دو قطب بنا شده. می گوید جریان الکتریسیته بین دو قطب مثبت و منفی به گردش در می آید و جریان زندگی بین دو قطب زن و مرد.
و من ، بی تو ، یک قطب غریب و تنها هستم. دوست دارم شیرین.
شیرین خانم ، گفتی که نماز خواندن یا نماز نخواندن من ، مشروب خوردن یا مشروب نخوردن من برایت تفاوتی ندارد.
آه و افسوس ، دوست داشتم برایت مهم ، ارزشمند و افتخار آمیز می بود.
می خندی، شادی می کنی، از هیجان جیغ می کشی، لذت می بری و پویا هستی.
و من از داشتن تو خوشحال و مسرور هستم.
نفرین باد بر فاصله که ارمغانش عذاب و رنج است.
کودک درونم صادقانه پاسخم داد که شیرین را بخاطر عاقل بودنش ، بخاطر هوش اش ، بخاطر دانایی اش ، بخاطر فهیم بودنش ، بخاطر صداقتش ، بخاطر اعتماد به نفس اش ، بخاطر زیرکی اش ، بخاطر زرنگی اش و بخاطر فروتنی و از خود گذشتگی اش و بخاطر فداکاری ، محبت و مهربونی اش دوست دارم.
و بالغم فقط از طرح قشنگ اندام و زیباییش برایم سخن گفت.
مزرعه عشقمون با آفت کوتاه مدت نگری به دوستی و رفاقتمون
دچار آسیب و خسران شده.
من تو را برای همیشه میخواهم شیرین جون.
شیرینم ، می دونم که علت رنجش تو عدم اختصاص تمام وقت روز پنج شنبه ام
به تو است. من اشتباه کردم. حق با تو است.
و دفاعی نیست جز آنکه در آن لحظه "پسرانه" به موضوع نگاه می کردم.
لطفا" تو ببخش.
بعد از ظهر چهارشنبه است. همچون کسانی که دعای بارانشان
مستجاب شده سرشار از احساس خوشبختی هستم.
صبح پنجشنبه است. تو نمی باری. و غنچه "دیدارمان" خشک میشود.
پس از مدتها گرم و صمیمی با هم صحبت کردیم. آرامش را به من
هدیه کردی و لحظات شادی بود.
فرشته مهربونی من ، خشن و بی رحم بودنت در دوره گذشته برام
غیر قابل باور و مثل یک کابوسه. خوشحالم که دارمت.
گفتی که من اشتباه میکنم که این بی اخلاقی ها برام مهمه.
و این روزها این کارها بین جوونها عادیه.
جوونها غلط میکنن که از این کارها انجام میدن.
ناراحتم. اعصابم خرده. رنج می کشم.
پنج شنبه ها را به نام تو نامگذاری کرده ام. نوستالژی.
صبح زود با خوشحالی از خواب بیدار می شوم. یا با هم قرار ملاقاتی
داریم یا تا قبل از ظهر قرار ملاقاتی با هم تنظیم خواهیم کرد.
کدوم میدون یا کدوم خیابون برم که قدمهای تو یا فکر تو
همراهم نبوده باشه ؟
شیرینم ممنونم که خاطرات شیرینی برام گذاشتی.
شیرینم ، به خدا خیلی خوشگلی.
ماشاال..
در سایه قرار داشتم. رو به جلو حرکت کردم. و ناگهان آفتاب
با فروغی ناگهانی مرا در آغوش کشید. از خواب بیدار شدم.
شیرینم کی طلوع میکنی ؟
میگن مردا دوست دارن که زناشون اونا رو مثل خدا بپرستن.
میگن زنها هم دوست دارن که مرداشون اونا رو مثل خدا بپرستن.
بر میگردی ؟ اگه هر دوتاش واقعی اتفاق بیافته.
در باورم نبود که عشق به تنفر تبدیل بشه. غیر ممکنه که اولین کسی
که در زندگیت بهش گفتی دوسش داری بشه اولین کسی که در زندگیت
بهش گفتی ازت متنفرم.
متاسفم و ببخش که این غیر ممکن ، ممکن شد. لطفا" حلالم کن.
چند روز پیش بود که دیدمت. سرخ شدم. عینکم بر روی چشمانم نبود.
هجوم افکار. آیا چشمه محبتت برای من هنوز جوشان است ؟
دقیق شدم و تو نبودی.
چرا از من گذشتی بی تفاوت
نه انگار عشقی بود نه روزگاری
نه پاییز زمستون نه بهاری
چطور دلت اومد تنهام بذاری
پنجره چشمای تو
وقتی به چشمام باز میشه
نمیدونی توی وجودم
چه غوغایی میشه